آرشا آرشا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

آزی و نی نی

عزیزممممممممممممممم

سلام زندگی من . خوبی بلا می سررررررررررررررررررررررر. مامان برای اون خوشکل و مهربون زیباش بمیره. . عزیزم 18 آذر سالگرد آشنایی منو بابایییی بود رفتیم بیرون و کلی خوش گذشتتتتتتتتتتتت . سال دیگه 3 تایییییییییی و تو توی بغل من هستی میریم خوشگذرونیییییییییییی. شام پیتزا خوردیم و معلوم بود تو هم خیلی خوشت اومده داره برف میاد عزیز دلمممممممممم . صبح بابایی برام ماشینو گذاشته بیرون که برم شرکت. آماده شدم که برم دیدم روش کلی برف نشسته. صبح که بیدار شدم اصلا بیرون رو نگاه نکرده بودم. سال دیگه با هم آدم برفی درست میکنیمممممممممم عزیزم 5 شنبه(23-9-91 )هفته گذشته رفتیم خونه مامان گلی . برای ما آش رشته خوشمزه پخته بود عزیزم عمه و زن عموتم باد...
27 آذر 1391

اولین رفتن دوتاییمون به خونه مامان گلی

سلام عزیز دلم. عشقم . خوبی عزیزم. قربونت برم گاهی یک تکونایی احساس میکنم ولی نمیدونم تا چه اندازه درستهههههههههه. عزیزم دیشب رفتیم شام خونه مامان گلییییییییییییییییییی. اول موضوع مهم رو برات تعریف کنم. عمه افسانه ات حامله است و سن نی نی عمه با شما یکیههههههههههههههههههههههههه. خدا به داد مامان گلی برسه با این نوه های همسن باهم جمع بشن باید چه آتیشی بسوزونن. طبق معمول همیشه سپهر جون کلی شیرین زبونی کرد .طبق معمول  خیلی هم مامان گلی ازمون پذیرایی کرد دستشون درد نکنههههههههههههههههه. دوست دارمممممممممممممممم نفسممممممممممممممممممم.
3 آذر 1391

از آلمان تماس گرفتن

سلام عزیزم. خیلی خوشحالم امروز از المان تماس گرفتن و گفتن همه چیز مرتبه و شما سر و مورو گنده توی دل مامانی هستیییییییییییییییییییییییییییی. خیلی خوشحال شدم. سریعععععععععع به بابایی زنگ زدم . ازم پرسید تو خوشحالی گفتم آره گفت پس منم خوشحالم. قربون تو نی نی نازم و بابایی گلش برممممممممممممممممممم. ...
1 آذر 1391

سونو nt

سلام گل قشنگم زندگی من و بابایی. امروز روز 3 شنبه است و شما 11 هفته تون تموم شد و من باید برم سونو و یک آزمایش باید فردا بدم که میری آلمان برای آنالیز . عزیزم ساعت 7 صبح من و بابایی رفتیم برای سونو. توی مطب نشسته بودیم که خاله سمی زنگ زد گفت شوهرش تصادف کرده که خدا رو شکر چیزی نشده بود ولی خیلی ترسیدم عزیزم. امان از دست این خبر رسانی بد خاله ات. درست ساعت هشت ونیم نوبت من شد. خانم دکتر مهربون با حوصله جاهای مربوطه رو اندازه گرفت و به من گفت خیالت راحت باشه. در ضمن از بس شما ورجورجه میکردی بنده خدا کلافه شده بود. بعد اومدم بیرون و خبر خوش رو به بابایی دادم که حسابی کیفش کوک شد. چون باید فردا هم میرفتم آزمای...
24 آبان 1391

اولین دیدار مامی و نی نی

خدایا شکرت . سلام نی نی مامانی .زندگی منننننننننننن. عشق من. من الان ده روزیه خونه مامانمیتی هستمالبته همه رو مفصل در یک دفتر برات نوشتم عشقم. ساعت 9 بابایی اومد دنبالمون و رفتیم سونو. متاسفانه تا نوبت مامی آزی شد برق قطع شد و ما تا ساعت 12 منتظر موندیم و دست از پا درازتر برگشتیم خونه. دوباره ساعت 4 رفتیم و اینبار خانم منشی سریع ما رو فرستاد داخل. همین که خانم دکتر دستگاه روو گذاشت رو شکمم گفتم قلبش میتپه که گفت کمی صبر کن چیه حولیییییییییی. گفتم نگرانم که خانم دکتر گفت همه چیز اوکیه قلب کوچولوت میززنه .من قربون اون قلب مهربونت که سونو رو برات میذارم ببینی مامان جونی. بعد اومدم از اتاق بیرون . طبق معمول سر بابایی با موبایلش گرم بود. از...
30 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آزی و نی نی می باشد